من، پس از تو !



آدم ها چه با اومدنشون، چه با رفتنشون باعث به وجود اومدن تغییرات بزرگی توی زندگی و شخصیت ما می شن. 

آدم های زیادی وارد زندگی من شدند و بعد از مدتی، یا خودشون رفتند و یا از روی اجبار یا علاقه، از کنارم حذفشون کردم. هر بار این کار، جزو سخت ترین و ت دهنده ترین تجربه های زندگیم بود، اما چه میشه کرد؟ این زندگی هست و زندگی هم ادامه داره! و من در حال تبدیل به آدمی هستم که برای خودم ناشناخته و گاهی ترسناکه!


متنفرم از تبلیغات تلویزیونی! همیشه فکر می کردم و می کنم که هر محصولی که پاش به تلویزیون - چه داخلی و چه خارجی - باز بشه، یعنی نتونسته توی جامعه و بین عموم مردم اثر خوبی بذاره و دست اندر کارانش مجبور شدن تا هزینه های هنگفت کنند تا توی تلویزیون، چند صباحی اسمشون برده شه. مخصوصن که توی تمام تبلیغات، خانواده های مرفه با ظاهر و خنده ی مصنوعی، صد و هشتاد درجه متفاوت از حقیقت جامعه، از اون محصول استفاده می کنند و در آخر، همه چیز فقط توی همون قاب جادویی کامله! در واقعیت، یک هزارم هم حقیقت نداره هیچ چیز! و تازگی ها که کارگردان ها و نویسنده های تبلیغات تلویزیونی، مخاطبینش رو کودکان کند ذهن زیر دو سال تصور می کنند و سخیف ترین سناریو رو اجرا می کنند. که جای تاسف داره.

- امروز، یک هفته از تموم شدن همه چیز میگذره. یک هفته ی پیش به اصرار خودت، با خودت درد و دل کردم و تو تاب نیوردی شنیدن رو و خیلی ساده، ساده تر از چیزی که فکرشو می کردم، محو شدی. برگشتنت دیگه چیزی رو درست نمی کنه، زمان زیادی از دست رفته، لطفن برنگرد.


برگشتیم به ده - پونزده سال پیش که برای باز شدن یه صفحه، باید دقیقه های طولانی صبر می کردیم و لعنت می فرستادیم به سرعت کند و اعصاب خورد کن اینترنت! بله بله می دونم که مودم های پیشرفته و اینترنت های پرسرعت رونق دارن، ولی واقعن همون چیزی که تبلیغ می کنند رو استفاده می کنیم؟ اگر شما مشکلی با اینترنتتون ندارید، پس عمیقن خوش به حالتون! 


داشتم به این فکر می کردم که دیگه فکر کردن به این که کجایی و با کی حرف می زنی، ناراحتم نمی کنه. یعنی هیچ حس خاصی بهم دست نمی ده وقتی مرور می کنم روابطتت و اتفاقات احتمالی رو. حتی دیگه نمی دونم دوست دارم که ازت خبری بشنوم یا نه؛ می دونی؟ این بزرگترین ضربه ایی بود که می تونستی به من، خودت و رابطمون بزنی؛ این که دیگه برام مهم نباشه چه اتفاقی میوفته و سعی نکنم تا خرابه ها رو، درست کنم. تو راست می گفتی، آدم خودخواهی بودی که من رو کنارت نگه داشتی، تا حسی رو بهت بدم که دیگران نمی تونستند حتی درکش کنند. 

داشتم به این فکر می کردم که هر روز، کمتر از قبل دلتنگت می شم و از این آدمی که من رو بهش تبدیل کردی، ناراحتم.


هنوز نمی دونم که باید چه سبکی رو برای نوشتن انتخاب کنم. خاطره نویسی؟ روزانه نویسی؟ با چه نگارشی و چه خط قرمزهایی. برای کسی که درباره ی هر چیزی، درگیری ذهنی داره، این سوال های ساده تبدیل می شه به بزرگترین معضل و فراریش میده از هر چی که هست و نیست! بهرحال، فکر کنم با گذشت زمان، یاد بگیرم ندونسته هام رو!

دیروز، رفتیم میدون. از آدم های خودرایی که هیچی هم بلد نیستند، زیاد خوشم نمیاد. یازده نفر بودیم و به پیشنهاد ( اصرار؟ اجبار؟ ) ش، رفتیم بدترین کافه ایی که من توی عمرم رفته بودم! سرد، با سرویس دهی به شدت ضعیف و چایی و غذاهای بی کیفیت! آخر شب که اینستاگرامشون رو چک کردم، فهمیدم تقلب و شیره مالیدن سر ملت، همچین کار سختی هم نیست! مثلن میشه یه دوربین باکیفیت دستت بگیری و به عکس هات هم رنگ و لعاب بدی، اون وقت از یه خرابه، قصر سفید پوشالی درست میکنی و نشون دیگران میدی! همین قدر مسخره. خلاصه که لطفن اگر اطلاعاتتون درباره ی جایی که قرار هست برید، کم و ناقصه، اصراری روش نکنید! و اگر اصرار کردید و حرفتون رو هم به کرسی نشوندید، از شکایت و اعتراض همراهانتون ناراحت نشید! پوفففف


نشستم آرشیو وبلاگ های قدیمی بلاگفا رو می خونم، جدیدترین تاریخ آرشیو بعضی بر میگرده به سال 94-95 و همین نقطه، غمناک ترین قسمت ماجراست. از بعضی ها خبر دارم، ازدواج کردند و بچه دار شدند، از خیلی ها نه. دلم تنگه، خیلی. دلم گرفته، باز هم خیلی. 


خواهرکم، با خنده های شیطانی، متن زیر از کتاب " استینک همه چیزدان " رو برام خوند؛ من هیچ، من نگاه!

ده راه برای این که واقعن حرص خواهرت را در بیاوری!

  1. بوگندوترین کفش های کتانی ات را زیر تختش قایم کن.
  2. هر چیزی را که می گوید، تکرار کن.
  3. بدون این که به او بگویی، ت مسابقه ی زل زدن بگذار.
  4. لب هایت را تکان لده و حرف بزن، اما هیچ صدایی از دهنت خارج نشود.
  5. وقتی خواب است، یک عکس ازش بگیر، بعد عکسش را به دوست هایش نشان بده.
  6. وقتی حواسش نیست، انگشتر حس یاب ( و یا دسرش را ) بردار.
  7. تظاهر کن که داری آب دهانش را که موقع حرف زدنش روی صورتت پریده، پاک می کنی.
  8. روزی که تولدش نیست، برایش آهنگ " تولدت مبارک " بخوان.
  9. وقتی دارد سعی می کند کارهای مدرسه اش را انجام بدهد، پشت سر هم با مدادت روی میز تق تق کن.
  10. مجبورش کن برای این که حرصش را در نیاوری، بهت پول بدهد!

- دراز کشیده بودیم، من پشت به اون و اون، به سمت من. با موهام بازی می کرد و گاهی کمرم رو نوازش می کرد؛ من هم چشمام بسته بود و خوابم، کم کم عمیق می شد.

- از در سینما اومدیم بیرون، به سمت انقلاب قدم می زدیم و سعی می کردم پام رو دقیقن روی برگ ها و وسط سنگ فرش خیابون بذارم. گوشیش رو بهم داد و متوجه خیانتش شدم. 

- من پای گاز ایستاده بودم و مایه ی گوشت رو هم می زدم، اون شربت آبلیمو درست می کرد؛ وسط آشپزخونه، همدیگرو بوسیدیم.

- گفت که همزمان با من، با همکارش هم رابطه داشته.

- توی تراس نشسته بودیم و اولین آلبوم چارتار پخش می شد، سیگار می کشیدیم و درباره ی آیندمون حرف می زدیم.

- شب بخیر گفتیم، دیگه جواب تماس هاش رو ندادم. ازدواج کرد، جدا شد، از قلبم رفت اما از ذهنم، هرگز.


نشستم آرشیو وبلاگ های قدیمی بلاگفا رو می خونم، جدیدترین تاریخ آرشیو بعضی بر میگرده به سال 94-95 و همین نقطه، غمناک ترین قسمت ماجراست. از بعضی ها خبر دارم، ازدواج کردند و بچه دار شدند، از خیلی ها نه. دلم تنگه، خیلی. دلم گرفته، باز هم خیلی. 


امیر، از اون دسته پسرهای کم سنِ به شدت جذابه - حداقل برای من -. از اون دسته پسرهایی که چخوف و هدایت می خونند با صدای دورگه و خسته، و امان از صداش، امان. تا نیمه شب، می شه باهاش درباره ی شعر و کتاب و س.کس حرف زد، بدون ذره ایی حس بد. می تونی درباره ی هر اتفاقی باهاش صحبت کنی، بدون این که قضاوتت کنه، شماتت کنه و کلاغِ یک کلاغ و چهل کلاغ بشه. دوستش دارم، موهای پریشون و حلقه حلقه ی خرماییش رو دوست دارم، از این که سایزها و سانتی مترها از من بزرگ تره و حس غرق شدن رو می ده، دوست دارم. این که بعد از ماه ها صحبت نکردن، دلتنگ می شه و ابرازش می کنه رو دوست دارم. 


کمتر از بیست و چهار ساعت از وصل شدن ارتباطمون با دنیای خارج میگذره. به جز پیامی که از امیر توی واتس اَپ گرفتم، هیچ کدوم از گفت و گو ها و اَپ ها، خوش حالم نکرد. نمی دونم باید برای چی خوشحال باشم، برای چیزهایی که سه هفته ی پیش داشتم و الان ندارم؟ مثل امیدواری! و یا برای چیزهایی که قبلن نداشتم - یا داشتم و بهشون غلبه کرده بودم - و حالا، در کمال ناباوری، الان پُرم از اون ها؟ مثل حس عمیق پوچی. حالم خوش نیست؛ حالِ دلم خوش نیست. با هر روزی که خودش، تجربه و زخم عمیق می شه روی دل آدم، دغدغه های روزمره م، باعث خجالت کشیدن خودم، پیش وجدانم می شه.


مرور خاطرات، کار خطرناکیه. مخصوص که با یادآوری هر صحنه، حسی جز دلتنگی بهت دست بده. اسمش رو می ذارم مرور حماقت هایی که ازشون لذت بردیم. و همین مرور، خودش حماقتی بسی بزرگتر از قبلی هاست. در واقع، یادِ هیچ کدوم از آدم هایی که توی زندگیم بودن، دیگه من رو به وجد نمیاره. همشون خاطرات به شدت دور و غیرحقیقی به نظر می رسند و تنها غمگینم می کنند. همین. 

- روزی که همدیگه رو توی راک دیدیم، وقتی دستش رو برای آخرین بار گرفتم، فهمیدم دیگه حسی ندارم. توی اوج، حبابِ هر چیزی که به نظرم واقعی می رسید، ترکید. دست هم رو گرفته بودیم و کوچه رو بالا و پایین می کردیم. ماه، کامل، نزدیک تر از همیشه به زمین بود. اون شعر مهتاب رو بلند می خوند و نگاه تک و توک آدمای توی کوچه رو جلب می کرد. می خندیدیم، ولی انگار هیچ چیز، دیگه واقعی نبود. وقتی از بین هاله ی دود سیگارم بهش نگاه می کردم، پروانه های توی شکمم ت نمی خوردند. شب، وقتی ازش جدا شدم، به سوگ چیزی نشستم که نمی دونستم چیه؛ حسی بود، شبیه غم مرگِ یک ستاره :)

-  دردناکه که نمی تونم ازش ننویسم.


بعضی از آدما فکر می کنن تهدید به نبودن و دل کندن و این صحبتا، چیزی رو توی زندگی آدم عوض می کنه. اگر شما هم جزو همون دسته از افراد هستید، باید بگم خیالتون راحت! بعد از رفتنتون، آب از آب ت نمی خوره؛ فقط دیگران یاد می گیرن که چجوری بدون شما زندگی کنند. اگر کسی، به هر دلیلی برای مدتی از کنارتون دور می شه، موضعتون رو به یه آدم مفلوک و بدبخت تغییر ندید؛ زندگیتون رو بکنید و بدونید که اون شخص، حتمن دلیلی برای نبودنش در کنار شما داره، حتا اگر اون دلیل، خسته شدنش از شما باشه! بهرحال دلیل منطقی هستش و بهتر از فریب دادن شماست! تا جایی که به زندگی شخصیتون ضربه نمی زنه، توی رفت و آمد و حضور آدما توی زندگیتون کنکاش نکنید. اگر کسی هست، ممنونش باشید و از حضورش استفاده کنید و اگر نیست، براش گارد نگیرید! چون شما، مسیری که اون طی کرده رو حتی تصورش رو هم نکردید و احساساتی که اون داشته، برای شما کاملن غریبه؛ سرزنشش نکنید بابت نبودنش، کم رنگ بودنش! در عوض با خودتون فکر کنید که اگر توی دوران سختیش در کنار شما بود، چقدر بار از روی دوشش بر می داشتید و چقدر از سختی هاش رو متحمل می شدید؟ اگر توان و مسئولیت پذیری کمک و کم کردن درد کسی رو دارید، و عمل می کنید و نه صرفن به حرف زدن! اون وقت از نبودن کسی گله کنید!

در کل، از آدما طلبکار نباشید. نه از بودنشون ذوق کنید و از نبودشون دق! یه مشت انسان فرصت طلب هستیم که برای خودمون قشنگ فکر می کنیم و برای بقیه، به گور باباش بسنده.


من می شناسم مثل غم، او را ( کلیک کنید )*

برگشتن به محیطی که تو، توش بودی، به ظاهر ترسناک به نظر می رسید. اما نبود. به خصوص وقتی دیدم نسبت به هم، چقدر بی تفاوت بودم. نه تو دنبالِ چراییِ نبودنم بودی، نه من تلاشی برای بودن و یا موندنت کرده بودم. حتی شاید اتفاق نظر داشتیم بابت اشتباه بودن رابطمون. اشتباهی که برای من، توی انتخاب شریک بود و برای تو، نوع رابطه. چیزی که اهمیت داره، اینه که تو، شناختی از خودم رو بهم دادی، که بدون حضورت امکان پذیر نبود. دوستت داشتم، دوستت دارم، اما دیگه اصرار و علاقه ایی به بودنت، حتی توی فکرم رو ندارم. شاید این آخرین نوشته ی من برای تو باشه، نوشته ایی که هیچ وقت نخواهی خوند؛ اما دوست دارم بدونم، بدونی و باقی بمونه که تو، یکی از بزرگترین و شیرین ترین تجربه های تلخ من بودی.

 

* کامران تفتی - پرواز روی بام تهران


خواهرکم، با خنده های شیطانی، متن زیر از کتاب " استینک همه چیزدان " رو برام خوند؛ من هیچ، من نگاه!

ده راه برای این که واقعن حرص خواهرت را در بیاوری!

  1. بوگندوترین کفش های کتانی ات را زیر تختش قایم کن.
  2. هر چیزی را که می گوید، تکرار کن.
  3. بدون این که به او بگویی، ت مسابقه ی زل زدن بگذار.
  4. لب هایت را تکان بده و حرف بزن، اما هیچ صدایی از دهنت خارج نشود.
  5. وقتی خواب است، یک عکس ازش بگیر، بعد عکسش را به دوست هایش نشان بده.
  6. وقتی حواسش نیست، انگشتر حس یاب ( و یا دسرش را ) بردار.
  7. تظاهر کن که داری آب دهانش را که موقع حرف زدنش روی صورتت پریده، پاک می کنی.
  8. روزی که تولدش نیست، برایش آهنگ " تولدت مبارک " بخوان.
  9. وقتی دارد سعی می کند کارهای مدرسه اش را انجام بدهد، پشت سر هم با مدادت روی میز تق تق کن.
  10. مجبورش کن برای این که حرصش را در نیاوری، بهت پول بدهد!

امروز، داشتم می مُردم. اما تو نبودی. 

امروز، همون طور که صدای بوق ممتد از توی سرم قطع نمی شد و آدم ها، فقط سایه های سیال و سیاهی بودند که جلوی نور رو گرفته بودند، دنبال تو می گشتم؛ می خواستم بلند شم و پیدات کنم و بهت بگم که خوبم، که نگرانم نباش، اما یادم میومد که تو نیستی، که نمی دونی افتادم روی زمین و دست هام، پاهام، سرم، کمر و شکمم ورم کرده و تک به تک، دارن خاموش می شن. تو نبودی که بخوام به خاطر تو، بلند شم. نبودی و این نبودنت فقط، دلسرد ترم کرد. این که یه اتفاق دیگه افتاد، اما تو کنارم نبودی، خیلی چیزها رو عوض می کنه! خیلی من رو عوض می کنه. امروز، تو نبودی و این نبودنت، این نبودن هات، هیچ وقت، هیچ جوری جبران نمی شه. حتی دوست داشتن بی حدم، حتی خاطراتمون، حتی خودت، دیگه این نبودن ها رو جبران نمی کنند و نمی کنی! کم کم دارم یاد می گیرم بدون تو بخندم، گریه کنم، بمیرم .

- یه روزی، بخاطرِ غمِ نونِ راننده ها، فراش ها، کارگرها، معلم ها و آدمای دنیا، خودم رو دار می زنم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها